کبوترباران...

«هوالرئوف»

رسیدن را

به فراموشی سپرده بود...

حرکت

از حافظه اش پاک می شد ،

پاهایم از دست رفته بود...

***

دست هایم کوتاه

از آفتاب و آسمان ،

اجابت را آه می کشید...

بااینکه باران

تمام دلم راباریده بود

بغضم را تقیّه می کردم

.

.

.

که تو

مرا به نام خواندی !

و اهوی رمیده ی دلم را

ضمانت کردی...

گام هایم

به زخم نرسیدن

پشت پا می زند اکنون

و دست هایم

به مشبک های ضریح می اندیشد...

به کبوتر ِباران بگو برشانه ام بنشیند

از گلدسته ها

نشانی حرمت را می گیرم...

____________

هی... نوشت 1:السلام علیک یا امام رئوف...

هی...نوشت 2: ...

هی...نوشت 3: ...

.

 


یکشنبه 92/7/21 3:39 عصربه قلم: سکوت خیس ™            نظر